یک روز آفتابی شیری در بیرون لانه اش نشسته بود و داشت آفتاب میگرفت؛ در همین حال روباهی سر رسید روباه: ميدوني ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده. شير : اوه. من ميتونم به راحتي برات درستش کنم. روباه : اوه. ولي پنجههاي بزرگ تو فقط اونو خرابتر ميکنه. شير : اوه. نه. بده برات تعميرش ميکنم. روباه : مسخره است. هر احمقي ميدونه که يک شير تنبل با چنگالهای بزرگ نميتونه يه ساعت مچی پيچيده رو تعمير کنه. شير : البته که ميتونه. اونو بده تا برات تعميرش کنم. شير داخل لانهاش شد و بعد از مدتي با ساعتي که به خوبي کار ميکرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شير دوباره زير آفتاب دراز کشيد و رضايتمندان...