خورشید کوچولو

حکایت

1393/5/23 0:15
نویسنده : مامان مهرتا
139 بازدید
اشتراک گذاری

شبانی را پدری خردمند بود. روزی بدو گفت: ای پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از پیروان خردمند می رود پندی بیاموز !
پدر گفت: به مردم نیکی کن، ولی به اندازه، نه به حدی که او را مغرور و خیره سر نماید. 
شبانی با پدر گفت ای خردمند

 

مرا تعلیم ده پیرانه یک چند

 

بگفتا: نیک مردی کن نه چندان

 

که گردد خیره، گرگ تیزدندان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)